سلام نمیدونم الان بدردت میخوره یا نه ولی مینویسم:
مقدمه: شب است و باغ گلستان خزان رؤیاخیز
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
در را که باز کردم نسیم سرد و ملایمی به صورتم برخورد کرد. هنوز بوی برگ ها را حس میکنم؛ اما این عطر با آنچه در هفته پیش حس کرده بودم متفاوت است. این عطر با تلفیق خنکی هوا و آوای دلنشینش، صورت و گوش هایم را نوازش میکند.
انگار دیگر نباید سراغی از پارچه های نازک لباس های تابستانی ام بگیرم و گرمی بارانی مشکیم انتظارم را میکشد. انگار این فصل ساخته شده برای من؛ برای به آغوش کشیدن وجودم برای به وجود آوردن خاطرات تکرار نشدنی.
هرگز پاییز را فراموش نمیکنم، چون به من یاد میدهد در عین سرد بودن میتوان قلبی را نوازش کرد.
( خودم نویس🫡 محدثه سلطانی )